سردر گمی کلافه شدن :
سال اول خدمتم وقتی که کلاس دوم تدریس می کردم اتفاقی برایم پیش آمد که فکر
کنم برای شما هم شنیدنی باشد .
به تازگی درس حسنک کجایی را تدریس کرده بودم . شاید ساعت ۹ صبح بود . از اداره
برای بازدید آمده بودند و کلاس ما اولین کلاس بود . سوالها یکی یکی پرسیده می شد و
هر یک از دانش آموزان سعی می کردند که زودتر از بقیه به سوالها پاسخ دهند . در میان
سوالها این سوال مطرح شد :
- بچه ها ! این جا کجاست ؟ این جا که ما هستیم اسمش چیه ؟
در حالی که همه ساکت و مات و مبهوت بودند و درست متوجه سوال نشده بودند یکی از
دانش آموزان که .....................................
.براي مشاهده ي تمامي مطالب به ادامه مطلب مراجعه كنيد.
از او هیچ امیدی نمی رفت و جزو دانش آموزان تنیل کلاس بود باخوشحالی دست بلند کرد و اجازه اجازه کنان خواست که جواب سوال را بدهد . من خوشحال
شدم و گفتم که خدارا شکر بالاخره این بچه هم اینجا خودی نشان می دهد و ابروی ما را
می خرد . شاید بتوان از این نقطه ی قوت برای تشویق او و پیشرفت درسهایش استفاده
کرد .
مسئول اداره با خوشحالی سری تکان داد و گفت :
- آفرین پسر خوبم بگو ببینم اینجا کجاست ؟
و پسر با شور و اشتیاق بسیار پاسخ داد :
- آقا اجازه ! اینجا طویله است .
و ناگهان صدای خنده کلاس را پر کرد . در حالی که بچه های اداره از این جواب بسیار
مات و مبهوت بودند ضمن توضیح کلمه ی طویله برای دانش آموزان و پس از دادن جواب
صحیح به آنها با خوشحالی کلاس را ترک کردند .
این اتفاق جالب ، این نکته را برای من دربر داشت که فهمیدم که دانش آموز حتما معنی
کلمه طویله و کاربرد آن را نمی دانسته و از آن به بعد سعی کردم که همیشه معنی کلمات
تازه را به دانش آموزان توضیح داده و از خود آنها نیز بخواهم که معنی کلماتی را که نمی
دانند بپرسند.
توی دفتر ، پشت میز نشسته بودم که یه دفعه یکی از دانش آموزا سرزده وارد دفتر شد و
همین طور که نفس نفس می زد گفت : - اجازه ! ایمان - ایمان چی ؟
- ایمان سر خورده زمین و خورد شده و همین طور داره ازش خون می ریزه
می خواستم بلند بشم برم سراغش که یکی از معلما زودتر از من رفت تا ببینه چه اتفاقی
افتاده؟
چند دقیقه بعد دیدم که معلم ایمان رو که یقش همه خونی شده بود روی دستش گرفته و داره
میاره من هم سریعا یه صندلی براش بردم و با کمک معلما سعی کردیم با وسایلی که
نداشتیم ( به علت سهل انگاری در روز انتخابات که توی مدرسه برگزار شده بود گم و گور
شده بودند ) سرش رو پانسمان کنیم . اما همین لحظه به دلایلی که یکیش ذکر شد با خودم
گفتم که اگر ببریمش خانه بهداشت بهتره و این شد و من گفتم لطفا زودتر!
مامی خوایم ببریمش درمانگاه و والدینش باشند بهتره
من رفتم آب آوردم و رفتم که به ایمان برسم که یکی از معلما گفت: یکی باید مواظب آقای
(همون معلمی که ایمان رو آورده بود ) با شه تا سرم رو برگردونندم متوجه شدم ....
که معلممون هم داره از حال می ره حالا مانمی دونستیم حواسمون به ایمان باشه یا اینکه
بریم و به آقا معلم برسیم . و حال معلم و دانش آموز هر دو وخیم شده بود .
مادر ایمان جلو در دفتر وایساده بود و ایمان رو که دید کنترل خودش رو از دست داد نمی
دونست چه کار کنه .. من و آقا ی معلم و ایمان و مادرش به طرف درمانگاه حرکت کردیم
بعد از برگشتن از درمانگاه و بهبود حال معلم و دانش آموز وقتی به مدرسه رسیدیم دیدم
یکی از دانش آموزا اومد و گفت اجازه ! ابوالفضل داره گریه می کنه . وقتی رفتم سراغش
متوجه شدم دانش آموزیه که ایمان رو هل داده . مثل اینکه عذاب وجدان گرفته بود . می
گفت اجازه ! ما اشتباه کردیم . ما نادون هستیم و خلاصه هر چی که می تونست به خودش
فحش داد . من هم آرومش کردم و گفتم ایمان سالم و سلامت تو خونشون نشسته . بعد کمی
آرومتر شد و سر جاش نشست .